اگه می شد، خیلی از اتفاقات رو جور دیگه ای رقم می زدم مثلا یه شب دیرتر میومدم خوابگاه، یا اون شب روی زمین نمی خوابیدم یا وقتی گوشی رو از شارژ درآوردم می ذاشتمش زیر بالشتم یا انقدر اتفاقات رو تغییر میدادم که آشنایی و برخوردم با فرشته اینطوری نمی شد اگرچه هنوز گمم بین احساساتم یا افکارم و هنوز نمی تونم درست و غلط رو تشخیص بدم توی این مدتی که اومدیم تهران حس می کنم خدا زندگی تو یه اتاق فرمانی نشسته و دائما داره از من تست می گیره و امتحانم می کنه آدم ها برام عجیب و غیرقابل اعتماد شدند شایدم این اتفاق ها لازم بود تا من از اون تصور همیشگی و دائمی اعتماد به آدم ها دربیام من به همه ی آدم ها و حرفاشون و نگاه ها و عمل هاشون اعتماد داشتم ولی چیزی که این روزها مدام داره ازم سلب میشه اعتماده  توی این چند روز نیاز به نوشتن مثل یه نیاز عجیب غریب ریشه می زد تو کل وجودم مثل یه سرطان بدخیم بود که سعی می کرد دیواره ی سلول رو پاره کنه و پخش بشه تو کل بدن جملات تو ذهنم نوشته می شدند ولی هیچ گوشی